یونگی یک روز صبح توی تخت خودش با لباس بیمارستان بیدار میشه و هیچ گذشته ای از خود به خاطر نداره. متوجه میشه که یک هم خونه به اسم جانگ کوک داره که علاقه ای به کمک کردن در به خاطر اوردن گذشته او نداره زیرا...
"پایان یافته"
خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزنه و قول محافظت از اون هیولای دوسر رو به خودم بدم . بیشتر از همه از خودم عصبانیم. بلاخره چه کنم؟ خود کرده رو ت دبیر نیست.
اینجا فقط بخشی از بدبختیا و بدشانسی هایی که توی عمرم کشیدم رو میخونید و بعد به این پی میبرید که چقدر خوشبختید.
ژانر: طنز، روزمره، فانتزی، تاریخی، هپی اند
کوالا ~♡~:(این فیکشن فقط الهام گرفته شده از آقای ملکه است و اتفاقات داخل داستان کاملا باهاش فرق داره.)