سکوت... گاهی سکوت میتونه بلندترین فریاد باشه... حتی میتونه زیباترین صدایِ غیرِ قابلِ شنیدن باشه... سکوت کردن های اون شیرین بودن... بخصوص وقتی تو چشمام زل میزد و زیباترین لبخند دنیارو با لبهاش بهم نشون میداد... من از توی چشماش حرفاشو میخوندم... قلب اون صادق بود ، برای همین سکوت میکرد چون میدونست من عشقمون رو تو سکوتش هم میتونستم بشنوم... ولی... بعد از اون اتفاق سکوت اون مثل همیشه نبود... سکوتش شیرین نبود... سکوتش تلخ بود! و هرچی بیشتر سکوت میکرد زهرِ سکوتش بیشتر توی وجودم فرو میرفت... اون سکوت کرده بود... سکوتی که برای من از مرگ هم بدتر بود... اون سکوت ، با بقیه ی سکوت هاش فرق داشت... سکوتی که دیگه ، بخاطر پاک بودن قلبش نبود... سکوتی که دیگه ، بخاطر اشکار بودن احساساتش توی چشماش نبود... سکوتی که دیگه ، بخاطر نگاه کردن به چشم های من نبود... اون سکوتِ همیشگیِ لوییِ من نبود... 'سکوتت صدای ترسناکی بود که من تنها فرد محکوم به تحملش بودم' سکوت اون... سکوت تو ◖𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒔𝒊𝒍𝒆𝒏𝒄𝒆◗