پارک چانیول تازه هیفده سالش شده بود . پنج سال برای ارتش آلمان جنگیده بود و حالا بعد از دو سال اتمام جنگ تونسته بود یه خونه یک اتاقه توی خیابان آمستردام بگیره. توی خیابان آمستردام صبحا وقتی ساعت ۹ صبح پنجره ی کشویی اتاق خوابش رو باز میکرد ، خبری از درخت و صدای بلبل نبود . خانم میشل دست به کمر مسافر های شب قبل رو از اتاقهاشون مرخص میکرد. صداش اونقدر بلند بود که چانیول اون رو به عنوان هشدار بیداری در نظر میگرفت. هر روز صبح دستش رو به قاب پنجره تکیه میداد و یه سیگار برگ روشن میکرد و تا تموم شدن مسافر ها صبر میکرد و نگاه های غضبناک خانم میشل بنظرش جالب میومد. بطور شگفت انگیزی خانم میشل اعتقاد داشت پسر هیکلی که هر روز صبح بدون لباس بهش زل میزنه تو کفشه و یه منحرف حرومزادست. وقتی سیگارش تموم میشد پنجره رو میبست و یه قهوه کنیایی با نان و مارگارین میخورد . لباس میپوشید و برای رفتن سر کار آماده میشد. درست وقتی که در خونش رو باز میکرد پسر بچه ی همسایه که هر روز منتظر میموند وقتی صدای بیرون اومدن چانیول رو میشنید سریع در رو میبست و چانیول هر روز صبح چشمهای مشتاق و دماغ کشیده ی اون بچه رو میدید. * آپ جمعه ها * ֶָ ⭑ࣶࣸ ִֶָ𖤐˚. ࣪ 𖣯. ָ࣪All Rights Reserved