_نایل؟حالت خوبه؟من صدای داد شنی...
هری سرشو بالا اورد
و پسر با دیدنش انگار کلماتش رو از یاد برد
_تو...
اون با شوک زمزمه کرد
+لو..لویی...!؟
~roji tommo
2 in fanfiction🖇
1 in larrystylinson🖇
1 in harrytop🖇
1 in harrystyles🖇
زیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال
راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند
این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شفقت، ملایمت و توجه عمیق و عاشقانه میکرد
زیبایی این افراد، اتفاقی و بی سبب نبود
----------------------------------------------
پام رو با اضطراب بالا پایین میکردم و سر انگشت شصتم رو هی گاز میگرفتم و به هرجایی نگاه میکردم جز شخصی که رو به روم نشسته .من خیلی احمقم که میخوام با کسی که نمیشناسم همخونه بشم ولی به قیافه اش نمیاد که مواد فروش باشه یا قاتل زنجیره ای . یه نگاه سریع بهش میندازم .قیافه خیلی مرتب و اتو کشیده ای داره . موهاش یه کم تو پیشونیش ریخته و یه کم هم رقته سمت راست. یه پورخند هم رو لباشه .چشام رو چرخوندم و دیدم که پیشخدمت سفارشمون رو اورد . اب پرتقال من رو گذاشت جلوم و قهوه لویی رو هم بهش داد و رفت
لویی- خب از خودت بگو
فاک . دوباره شروع شد