"طلوع" میگویند گاهی این خود تویی که اجازه میدهی کسی به درونت نفوذ کند و باید بگویم من به او این اجازه را دادم. نگاهش مثل بچهای بود که با نگاهی معصومانه دستت را میکشد و میگوید: «میای با من بازی کنی؟» شاید من آدم احساساتی و پر جنبوجوشی نبودم اما آنقدر بیاحساس نبودم که دستش را پس بزنم! شاید هم دلیلش, لبخندی بود که بر لب نشستنش, طلوع را در چشمهایش به تصویر میکشید. (داستان کوتاه) زمان آپدیت: جمعه هاAll Rights Reserved