-میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ کوتاه به نیمرخش نگاه کردم، صورتش اخم داشت اما نگاهش همچنان خونسرد بود وقتی گفت: - به تو و اون پیرمرد چشم بادومی. سپس با مکثی که زیادی طولانی نشده بود، حرفش را پیش گرفت: - چقدر دوست داشتم الان اینجا بود؛ دیدن اون حالت از صورتش وقتی که ازت حرف میکشم واقعاً دیدنیه! و بعدش با غیظ گفت: - دقیقاً مثل سگی میشه که تولهشو زیر مشت و لگد گرفتن.