چرخه ی روزگار به ارومی میچرخه و لحظه هایی رو برای همه ی ما رقم میزنه. لحظاتی به شیرینی صدای خنده های نوزادی که تازه به دنیا اومده و یا لحظاتی به تلخی صدای فریاد از ته گلوی شخص بی گناهی که در حال مرگه. مرگی اغشته به بی عدالتی و پوچی... با چاشنی بی مزه ای از اعتماد... کثافتی که تمام چرخ دنده های دنیای کوچیک و تاریکتو در اغوش کشیده و تو مجبوری توی مردابی از بی رحمی که هر لحظه قایق خرابت رو در هم میشکنه پارو بزنی. و ترس... ترسی که تمام تواناییت رو از تک تک انگشتای دستت بیرون میکشه و در اخر ، یک قایق شکسته میمونه و یک تو که در حال غرق شدنی. اروم اروم تو تاریکی اون مرداب فرو میری و با خودت سوالی رو تکرار میکنی که تمام زندگیت دنبال یه جواب مناسب براش بودی... "چرا من...؟" درست لحظه ای که به خودت میای میبینی تو هم جزوی از همون تاریکی شدی...! و نور امیدی که منتظرش بودی رو با بی رحمی ای که تو وجودت رخنه کرده ، زیر پا های قدرتمندت له میکنی. این تویی...! و قدرت مطلقی که تمام وجودتو در بر گرفته. اوه...یادم رفت خودمو معرفی کنم! من هری ادوارد استایلز هستم ، به هزار توی ذهن تاریک من خوش اومدید.All Rights Reserved
1 part