دست به مهره یعنی بازی؛ از بچگی اینو یاد گرفته بود. درست زمانی که رد شیارهای انگشتش روی لبهای اون فرشته مهر کوبیدن، باید میدونست وارد چه چیزی شده. اون فرشته اما، از اول میدونست که به دست آوردن چیزی که میخواد راحت نیست. حاضر بود تک تک سلولهای بدنش از درد فلج بشن اما؛ باز هم غرشش بگوش برسه که لای جنگلِ دنیای کثیفش میپیچه:"اون به من تعلق داره!" و چه خطرناک بود این بازی؛ این جنگل، و تک تک مهره های زمینِ شطرنجش. قول داده بود، قولی داده بود و باید اون رو انجام میداد. مهم نبود که به خودش چه قولی داده بود، مهم نبود که یک عمر در خلاف جهت صدای اون پسر میدویید. اون انتقامش رو میگرفت. حتی اگه مهره ی خودش، کیش و مات بشه.
10 parts