زین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد.
-دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی!
با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد.
اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود!
لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت.
-تو بهم.. تو بهم قول داده بودی زی
تند تند پلک میزد تا از ریزش اشکهاش جلوگیری کنه اما موفق نشد و اولین قطرهی اشک زمانی از چشمهاش پایین افتاد که زین با بیرحمی بازوش رو از دست اون بیرون کشید.
-قولی در کار نبود؛ همهش بازی بود.
با عصبانیت غرید و روش رو از اون برگردوند.
-برو سراغ زندگیت!
گفت و با اخم راه اومده رو برگشت و این لیام بود که با اشک به جای خالی اون چشم دوخت و به صدای بلند اون تو ذهنش گوش سپرد
-فراموش نکن احساس من به تو واقعی ترین چیز تو این بازیه!
از نظر تو شکست چیه؟! از دست دادنِ کسی؟! زمین خوردن تو راه موفقیت؟! نمیدونم.. اما از نظرِ اون.. شکست تنها و تنها رفتنش بود.. همین!
رفتنی که اتفاق افتاد نه تنها قلبِ اون رو.. بلکه قلب هر دوی اون ها رو اسیر خودش کرد و حالا.. اینجا.. دقیقا کنارِ میدانِ ساعت.. دیگه چشم های اون پسر نمیخندید و این.. عمق فاجعه بود!
فاجعه ای که ناخواسته رخ داده بود و اون رو کشته بود..
اما باید پا پس میکشید؟
Start: 5 January 2020(CC) Attrib. NonComm. ShareAlike