آسمان با باران گلولهها تداعیگر کابوسی دیرینه، مثل آخرین روزهای بق ای زمین بود و پوتینهایی که در دریاچه خون قدم میگذاشتن، اون مرد رو به وهمی از نشنیدن فرو بردن تا مجددا قلم که خارج از این تپههای سرخ از خون؛ سلاحی قوی بود رو به دست بگیره.
"عزیز من؛
تعداد نامههایی که برایت نوشتهام از دستم خارج شده.
در دهکدههای دورافتاده سگ پیریست که هرشب رو به روشنایی ماه میگرید، من دلتنگی آن سگم.
حالم بد است؛ برای من کمی از دستهایت را بفرست."