لویی غالبا یه لاشیه و هری فک میکنه که اون یه آشغاله. تا وقتی که نظرش عوض میشه.
•
a Larry Stylinson Fanfiction.
•
_ترجمه ی فارسی.
نویسنده : mochaharry
تلگرام : FanfictionsOnly
جانی_تصمیم درست همینه لئو ، زین و لیام باید ازدواج کنن
درسته زین گند زده بود ، خبرنگارا عکسش و هنگام ورود و خروج از گی کلاب نیویورک گرفته بودن و این خبر همه جا پخش شده بود و جانی از اب گل الود ماهی میگیره ، پسر کوچیکش که به قول خودش مایه ننگش بود و از سرش باز کنه
لئو و جانی شریک هم بودن و بزرگترین سرمایه داران نیویورک بودن پس برای حفظ ابروشون تصمیمی گرفته شد که به نفع هر دو طرف بود
لئوناردو با مکث طولانی غرق افکارش شد و در نهایت سرشو به نشونه مثبت تکون داد
ازدواج این دو باعث تموم شدن این شایعات میشه
لئو_بعد از ازدواج میفرستمشون روستای سیدنی ، مادرم اونجا زندگی میکنه ، هردو میتونن در کنار مادرم باشن
اون لحظه تنها تصمیمی که میتونست بگیره همین بود و مطمعن بود پسر خودش میتونه از رازی که تو اون روستا پنهان بود مراقبت کنه
________________
کاپل: لری ، زیام