لویی این دفعه داد زد...
_چرا ازم فرار میکنی؟
هری با صدای آرومی جواب داد:
_میترسم...!
با رنجش چشماش بهش خیره شد..
لویی: از من؟
هری: از عشق...
..................................................................
اینجا نه خبر از قتل و گروگان گیری نه سلطنت و گرگ ها اینجا داستان آدم های معمولی و زندگی های روزمره کسایی که واسه خانوادشون، زندگی شون و آرزو هاشون و قلبشون میجنگن....
(هری پسر۲۰ ساله ای که توی نونوایی شهر کوچیک هولمز چپل کار میکنه و لویی ۲۷ ساله ای که یکی از بزرگترین سهام دارای لندن...)
کاپل :لری_ اندکی زیام
(+اسمات)Todos os Direitos Reservados