-تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری!بس نیست؟ من خودم یه آدمم و قدرت تصمیم یری دارم!هر روز فقط به امید زنده موندن می گذره!هر لحظه دلم می برزه که اینبار که میره بازم می بینمش یا نه! اگر بلایی سرش بیاد!اگر بر نگرده چی! کافیه ! من دیگه نمی تونم! ژولیت فریاد زد اما جواب دلخواهش رو نشنید : -ژولیت،ما راه بازگشتی نداریم...فقط می تونیم تا آخرش بریم... متاسفم که بهت آسیب می زنم -مگه تو خدایی؟! تمومش کن! لطفا! من دلم می خواد باهات یه زندگی آروم رو تجربه کنم عین همه کاپل های عادی! -ژولیت تو از اول می دونستی که با من بودن آرامش رو ازت میگیره، تو انتخاب کردی! -الان من مقصرم ؟! روز اولی که پاتو گذاشتی توی زندگیم و قلبمو مال خودت کردی! من مقصرم؟! -ژولیت. من. بهت. آسیب. می زنم. تو باید بری ...متاسفم ژولیت با دست های مشت شده و بغض به گلو به احمقی که از ته دل دوستش داشت نگاه کرد. دلش می خواست یک دلیل برای تنفر ازش پیدا کنه... فقط یک دلیل لعنتی! کاش بهش خیانت می کرد ! کاش بهش دروغ می گفت ! کاش یک کاری می کرد که ژولیت ازش متنفر باشه! این احمق همین الان هم برای این که ژویت آسیب نبینه داشت خودشو توی تنهایی غرق می کرد! -فکر کنم این پایان ماست نیکولاس پیشونی ژولیت رو بوسید و ازش جدا شد و پشتش رو بهش کرد و به بینهایت پیوست... #1 in roman #6 in novel #1 in action romance