با قیافه مشکوکی بهش نگاه کرد... برگه رو باز کرد و و با چشمای گرد شده شروع به خوندن محتواش کرد... _ جچوری حامله شدی زین؟مگه امپولات رو نزدی؟... _ لیام اون امپولا همیشه جواب نمیدهد امکانش هست درک کن... چند دقیقه بعد صدای در خبر از بیرون رفتن لیام میداد...