\completed/
و از همان صبح به بعد،
دیگر افتابی برایش طلوع نکرد.
خنده ایی به سراغش نیامد.
"جانش"او را ترک کرده بود و جسمش،
بیهوده زندگی میکرد تا به پایان برسد...
Larry story
[Completed]
هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد.
اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....