بک با ناراحتی به اون کتاب مزخرف خیره شده بود -بول شیت! این خیلی بیرحمیه! چان با یه پوزخند کتابو از روی میز گرفت وتهش رو باز کرد - و شاهزاده و دختر تا آخر عمر به خو بی و خوشی زندگی کردند؟ خوب کجای این دقیقا بیرحمیه مستر بک با چشمایی که تهش اشک جمع شده بود گفت - اون یه قاتله! اون شیطانه رو کشت! چان با یه لبخند گوشه چشم بکهیون رو پاک کرد و گفت -اوه تو الان براش ناراحتی؟ بک لب پایینش رو کشید جلو و سر تکون داد چانیول صورت پسر کوچولو رو بالا گرفت و گفت: میدونی...اینا همش افسانه است....تو واقعیت شیاطین همیشه به هدفشون میرسن لبخندش وحشیانه شد و چشمای مشکیش به رنگ سبز روشن تغییر کرد و با صدایی دورگه گفت: همینطور که من به روح دلچسب و خالص تو خواهم رسید ارباب جوان!All Rights Reserved