ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ⋅ ʜᴜɴʜᴀɴ⋅ ᴋʀɪsʜᴏ⋅ ɢᴇɴʀᴇ: ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀsᴇ⋅ sᴍᴜᴛ⋅ ᴀɴɢsᴛ⋅ ʷʳⁱᵗᵉʳ ִֶָ ᴀᴊᴜᴍᴍᴀ ᴡɪɴᰔᩚ _____________ گذشته یه سایهست که تا نور ببینه، همهجا دنبالت راه میاد. چانیول برای فرار از اون سایه، سالها خودش رو تو تاریکی پنهان کرد؛ اما چون اون از نور فراری بود، دلیل نمیشد نور به دنبالش نره. - ازم بدت میاد هیونگ؟ - بهم نگو هیونگ. من برادرت نیستم. ________ خاطرات مثل یه کتابِ! احیاناً اگه چند ورقی ازش کنده بشه؛ تو میمونی و باتلاقی از افکار، که هر کدوم به نحوی غرقت میکنه. و حالا دو آدم با چهرهی یکسان و دنیاهای متفاوت، تو باتلاقی عمیق، برای یافتن ورقهای گمشدهی کتاب خاطراتشون دستوپا میزدن. "- ولی شماها شبیهِ سیبی هستین که از وسط نصف شده." "- دلیل نمیشه چون شبیهِ منه، آدم مطمئنی باشه." "- حق با اونه، چون نیمهی خراب و فاسد اون سیب نصیب من شده." ________ همیشه آرامش رو به دریایی تشبیه میکرد که گوش سپردن به صدای برخورد امواج، تمام احساسات منفی رو از زندگیش شسته و از بین میبره. ولی آبوهوای دریا همیشه آروم نیست. ممکنه یه سونامی با حضور ناگهانیش، آرامش امواجش رو بهم بزنه. و سونامیای که آرامش رو از زندگیِ ییفان گرفت، یه بچه بود! "- ازم میترسی؟" "- اگه بگم آره؟"