" صبحت کردن با تو باعث میشد برای لحظاتی احساس زنده بودن بکنم " یونسون دختری که قلبش با غم و حسرت ها ته نشین شده، دوباره به همون خاطرات کوچیک و غریبانه ای که باهم داشتن فکر میکرد. درست همون زمان که احساس گناه با لطافت روحش را پاره پاره میکرد، اون امیدوار بود که با دادن پیام و گفتن آخرین حرف هاش به ارشدش کیم سوکجین بتونه عذاب وجدانش رو کم بکنه. این طور اتفاق افتاد که اون اعتقادی به معجزه نداشت اما شانسی به او داده شد و او توانست باری دیگر با کیم سوکجین ارتباط برقرار بکند. یونسون میخواست تا این بار نگذارد او به سمت لبه ی پرتگاه مرگ برود. و حالا او مانده بود با ترس از تکرار گذشته و دست دادن دوباره ی او. " من تو رو توی یادم نگه میدارم " . . . - فیکشن ترجمه شده --کامل شده-- Highest rankings: #1 in nonfiction #1 in btsjin #1 in seokjinAll Rights Reserved