درمیان سکوت پرهیاهوی شب صدای پچپچه های افکار موهم ودرهم پیچیده ام را میشنوم چگونه از بند خویشتن رها شوم؟ حس بیهودگی در این زمین خاکی ، همه وجودم را به سخره گرفته از خود بیگانه شده ام نه خود را میشناسم؛ نه همه را... تنها حسی که روح ناآرامم را اندکی تسکین میدهد ، متعلق بودن به کسی ست! درقلب کسی جای داشتن... آشوب و ازخود بیگانگی لحظه ای رهایم نمیکند! چون وچرای بودنم را نمیدانم واین آزارم میدهد مثل خوره پوست وخون وریشه ام را جویده وآرامشی درمن نمیگذارد دراوج بیست سالگی جویای راه حقیقتم... بی راهنما...بی همراه...بدون حمایت کننده ای دنبال راهی ام که اگر به صد پیچ وخم برخوردم درنهایت به مقصد رسیده باشم... اگر مسیر ناهموار بود من استوار باشم... نگرانم که مبادا حسرتی بماند از جوانی... من چگونه از خویش درآیم وبا خویش یگانه شوم؟All Rights Reserved
1 part