نامجون هیونگ توی حیاط مدرسه این دفترو بهم داد، به گمونم روی لباش همون لبخند معروفی نشسته بود که توی دبیرستان همه دربارش حرف میزدن ،دو تا چال روی گونه اش بیرون افتاده بود و صورتش مثل آفتاب میدرخشید،همه میگفتن اون تو دل برو ترین و باهوش ترین پسر مدرسه است. میشه گفت آدم بدقلقی ام و به هرکسی اعتماد نمیکنم ،شاید بخاطر همینه که همیشه تنهام ،پس خیلی مطمئن نبودم راست میگن ،در واقع ازش خوشم نمیومد چون به نظرم متظاهر بود.همیشه ازش فاصله میگرفتم اما همه چی وقتی عوض شد که جمع شش نفرشون رو ترک کرد و اون زنگ تفریح رو با من گذروند،نمیدونم درباره من چی شنیده بود یا چرا اون کارو کرد، تنها چیزی که به یادم دارم گرمای آغوشش بود وقتی که بغلم کرد و با صدای مهربونش گفت: "اشکالی نداره اگر نمیتونی کلمات رو به زبون بیاری همه چی خیلی زیباتر میشه وقتی شجاعت این رو پیدا کنی تا اون هارو روی کاغذ های این دفتر حک کنی..." . . . _دفتر خاطرات کیم تهیونگ _ by:upsetAll Rights Reserved