با استرس به دستِ پیرمرد خیره شده بودن. پیر مرد بعد از چندبار بررسی سنگ ها ،از بالای عینکش به زوجی که امیدوارانه بهش چشم دوخته بودن و منتظر نتیجه بودن نگاه کرد. چندبار با خودش مرور کرد که دقیقا چی باید بهشون بگه و کلمات رو تو ذهنش تکرار کرد. ایستاد و گفت "تبریک میگم . زوج خوشبختی خواهید بود. فقط یه نکته ای هستش ک...." بعد از نفس عمیقی که کشیدن نگاه هر دو به پیر مرد خیره موند. چی شده بود؟ چه چیزی مهم تر از اینکه این جفت با دردسرای زیاد بالاخره بهم رسیده بودن و دیگه شکی در عشقشون وجود نداشت؟!!! کامل شده ✅