[کامل شده] -در دل جنگل ممنوعه، در عمارتی متروک که در روشنایی روز هم تاریک مینمود موجودی افسانهای زندگی میکرد. موجودی که سالها بود محکوم شده بود به تنها بودن. اما در آن طرف مرز های جنگل در میان انسان ها دختری بر روی تپه ایستاده بود به جنگل ممنوعه چشم دوخته و با خود میگفت: روزی دور از چشم بقیه به آنجا میروم. او م عتقد بود که تمام داستان هایی که راجب آن جنگل میگویند خرافات است و از ذهن مردمان ترسو نشات گرفته است. اما خبر نداشت که در آن جنگل و درون آن عمارت که گویی دقیقا زیر ماه قرار گرفته و گرد وحشت را در فضا پخش میکرد چه سرنوشت خونینی در انتظار اوستAll Rights Reserved