موجود شیطانی کمرش را به ماشین تکیه داد و وقتی دستش را بالا برد، دونگهه توانست برق چاقوی فلزی را در دستش ببیند. در آن شب هیچ وقت ندیده بود که با چه چیزی زخمی شده، اما حسی به او میگفت که مرد غریبه بی منظور آن چاقو را به او نشان نداده بود. - اومدم کارمو تموم کنم. - از چی داری حرف میزنی، شیطان؟! مرد غریبه چاقو را به جیب شلوارش برگرداند و به سمت دونگهه چرخید. - یا شاید بهتره بگم، این تویی که باید کار رو تموم کنی. حتما خودت هم فهمیدی که بی دلیل تو رو اون شب زنده نگه نداشتم. دونگهه به خوبی به یاد داشت که مرد در آن شب چند بار غیر مستقیم تاکید کرده بود که او را نخواهد کشت و هنوز کاری برای انجام دادن دارد، اما امیدوار بود اشتباه کرده باشد، چون دیگر نمیخواست حتی یک بار دیگر با این موجودات تعاملی داشته باشد. - لطفا حرفت رو بزن و برو. - برای رفتن خیلی زوده، جنگیر. - من دیگه جنگیر نیستم! میدانست که نباید با یک شیطان به تندی حرف بزند، اما نتوانست جلوی بالا رفتن صدایش را بگیرد. دیگر از این کلمه متنفر بود، این شغل، شغلی بود که زندگیاش را در یک شب زیر و رو کرد، شغل و قدرتی که از اجدادش به ارث برده بود و به خاطر آن به روح آنها لعنت میفرستاد. - متاسفم که اینو میگم، اما برای مدتی دوباره باید باشی. و وقتی میگم باید، یعنی بایدAll Rights Reserved