چانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا کردم که هرکدوم من رو به یه اسم دیگه میشناسن! اون موجود لعنتی میاد،زمان و بدن من رو میدزده! همینجاست...تو بدن من!...تو ذهن من!...اون...منه!...تیکه ای از روح منه!... روح من شکسته شده!..و هیچ کدوم از تیکه ها من نیستم!... من...کیم؟...تو میدونی؟.. ** هیونگ وون: تصورش سخته، اینکه آدما رو ببینی، باهاشون حرف بزنی یا حتی دوست بشی، ولی دفعه ی بعد که اونا رو میبینی، یه آدم جدید باشن و تو هیچ شناختی ازشون نداشته باشی، چون لباس یا مدل موهاشون رو عوض کردن. شاید عجیب به نظر برسه، اما زندگی من همینه...همینقدر ترسناک و به دور از تصور. تنهام، اما مقصر این تنهایی من نیستم. ممکنه روزی بیاد که این کابوس تموم بشه؟ ممکنه روزی بیاد که بتونم بشناسمت؟ "کاش میفهمیدم که اون آدم تویی..." *** Genre: Psychology [Dissociative Identity Disorder & prosopagnosia ] | Fluff | Romance | mystery | Writers : Axel & @mooncherryblossomsAll Rights Reserved