دلم یه اتفاق... نه؛ یه معجزه میخواد! که مثلا سرم روی شونهی تو باشه و به اندازهی تمام این 9 سال ببارم. تمامِ 9 سال لعنت شدهای که سهم من از داشتنت فقط خیره شدن بهت بود؛ خیره شدن به تویی که هم دورترینم بودی و هم نزدیک ترینم و هرروز جهنمیشو انتظار کشیدم برای رسیدنِ فرداهای بهترمون اما تو بهم بگو، یعنی این شب سیاه مون سحر میشه عشقِ من؟ یعنی خستگیامون تموم میشن؟ یعنی بالأخره میتونم داشته باشمت؟ فقط برای خودم...؟ ژانر: عاشقانه، کمی انگست، زندگی روزمره بی تی اس، اسمات در حال ادیت