همه چیزی که به خاطر داشت، هیچ چیز بود. می دانست قبل از رنگ گرفتن این رؤیا، این واقعیت، برای مدت طولانی هیچ کس نبود و اما حالا احتمال میداد او اولین انسانی باشد که فرصت دیگری بودن دارد فرصت دوباره شکل دادن واقعیتی که تابحال در مشتش خم شده بود، او شروع به "بودن "کرد. دختری که اسمش را بخاطر نداشت. _tom hiddleston fanfiction