[Completed] 《اگه کسی ازم بپرسه "زندگی چطور پیش میره؟" من میشینم و داستان ۳روز از عمرم رو دوباره و دوباره براش تعریف میکنم. چون زندگی پوچ و نامفهوم من خلاصه شده تو همون ۳ روز! زندگی من فقط و فقط شامل ۳روزه! قبل و بعدش صرفا بودنِ محضه... بودنی که هر ثانیه اش برام عذاب بوده وهست! اینکه چطور توی ۳روز دوباره متولد شدم و بعد... زنده بگور! طوریکه به یکباره روح پلیدم جوانه زد و نفسی گرفت؛ جوانه هایی که قبل شکفتن و سبز شدن، روی تنم خشکیدن و من رو تا ته خاک کشوندن! ۳روزی که مدام ازش فرار میکنم! هنوزم طعمش نوک زبونمه، حسش میکنم و حسرتش رو میخورم! ولی هنوز هم نفهمیدم، تلخ بود یا شیرین؟! هرچی که بود، من هنوز هم زخمهاشو به دوش میکشم... زخم هایی که از وجودشون دوباره جون میگیرم و با به یاد اوردنشون دوباره میمیرم...》 ⚠️این داستان صحنه هایی داره که ممکنه با روحیات هرکسی سازگار نباشهAll Rights Reserved