بکهیون تا "بينقص بودن" خیلي فاصله داشت. سرنوشتش طوري رقم خورده بود که عینِ پدربزرگ و پدرش یه جنایتکار باشه. دلش میخواست از این سرنوشت شوم فرار کنه، ولی انگار همهی درا به روش بسته شده بود. به عشق تو نگاه اول اعتقاد داشت ولی ترس از دست دادن هم داشت. ترس اینکه، دست به هرچی میزد نابود میشد و عین خاكِ سیگار فرو میریخت. ولي شاید تو چشماي چانیول، میتونست یه قهرمان باشه. کسي که بدون اهمیت دادن به زندگي فاکداپي که داشت، میتونست یه دوست پسر عادي باشه، چیزي که بکهیون هیچوقت نبود. اونا از دنیاهاي کاملا متفاوتي بودن، ولي یه چیزي اونارو از اولین روز زندگیشون بهم متصل میکرد، سرنوشت؟ شاید. - - اجازهی کامل از نویسنده برای ترجمه و پابلیش فنفیک گرفته شده است. read @/baekilui 's fictions on her archive of our own.