ترسیده بود ، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید. در حالی که غرق در فضای تاریک و غریب اطرافش شده بود، ارام ارام سرما تن لطیفش رو نوازش کرد و به اعماق استخوان هایش رخنه کرد ، بزاق دهانش رو قورت داد و با احتیاط قدم برداشت و سعی کرد به دنبال شعله های روشن امید، در میان دنیای تاریکی که زندگی اش را در بر گرفته بود بگردد. او کجا بود؟ نمیدانست.... Published : April 24 Written by✒: callmeswiftie_ , coralineJsAll Rights Reserved