اینجا خیلی بی روحه؛ صندلی چرمش سرد و همه چیزش سفیده. -:◄ میتونیم شروع کنیم؟ ► سر تکون میدم و شروع میکنم: -:◄ یادم میاد وقتی که شروع شد، یه حس شیرین بود که باعث میشد عرق سردی روی مهره های گردنم بشینه! وقتی ناخودآگاه بهَم نزدیک شدیم، بی صدا نالیدم تا چیزی نشونم بده؛ اونم با چشماش جرعتم رو به تنگنا کشید تا ترغیبم کنه بیشتر بهش نزدیک شم. من فقط میخواستم اون بمونه. واقعا نمیدونم باید چه احساسی راجبش داشته باشم. بمن فهموند این حس چیزی نیست که بزور بشه گرفتش؛ این چیزیه که ناخواسته هدیهش کردیم به همدیگه. شاید اون چیز خاصی که تو حرکاتش داشت، منو به کنارش بودن محتاج کرد. بمن دلیلی برای ادامه دادن داد؛ چیزی که ازش گرفتم! ►
8 parts