اون اتاق همیشه حس مرگ میداد. قدم گذاشتن توی فضای سرد و تاریکش باعث میشد حس کنی یواش یواش وارد تابوت میشی و حس خفگیش پر شدن روی تابوت با خاکو زنده میکرد. اما وسط این همه مرگ و خاموشی نقطهی درخشانی وجود داشت. پسر ریزهمیزهای که قلبش به امید برگشتن اون میتپید و با ورود هرکس دائم پر از شوق زمزمه میکرد: "یول بالاخره اومدی؟!" نقطهی درخشانی که انگار خاموش شده بود... کاپل: چانبک نویسنده: SilkShi ژانر: انگست*رمنسAll Rights Reserved