
Summary: دستام رو دور نرده های فلزی مشت میکنم سرم رو بیشتر پایین میندازم لبام رو هم فشار میدم حتی منظره ای که همیشه ارومم میکرد دیگه تاثیری تو حالم نداره چرا؟ چرا اخرش دوباره به اینجا رسیدم؟ حتی اون نور های کوچیکی که از هر خونه دیده میشد و نشونه امید و زندگی بود هم ارامش دهنده نبود و این برا منی که همیشه با همین منظره لبخند رو لبم میومد هرچند محو و کوتاه عجیب بود سنگینی دستی که رو شونم نشست از هپروت بیرونم اورد سرم رو بالا اوردم و به صاحب دست و چشمایی که با نگرانی بهم دوخته شده بود خیره شدم تنش و حس ناراحتی که داشتم اروم اروم فروکش کرد و تنها چیزی که در اخر موند تعجب بود پس قضیه این بود؟ لبخند تلخی رو لبم نشست و شونم رو از زیر دستش بیرون کشیدم من هنوزم اروم میشدم فقط با یه منظره دیگه با منظره چشمایی که میتونستم داخل سیاهیش غرق بشم و با محبت و همدردی بهم خیره میشد الان منظره موردعلاقم و باعث ارامشم بود _: گفتی با همه فرق داری ولی تهش توهم مثل همه شدی، همیشه کسایی که میگن فرق دارن خلافش رو ثابت میکنن و توهم رفتی تو لیست همون ادما.....اشتباه کردم که بهت اعتماد کردم؟ چند لحظه با ناباوری بهم خیره شد و با تکخندی سرش رو با تاسف تکون داد _: من واقعا فرق داشتم فقط تو چشمات رو همه چی بسته بودی و نخواستی فرق منو ببینی.All Rights Reserved