خیلیا کنجکاون تا منو بشناسن ولی واقعا کی کامل منو شناخته؟ درست توی روز اول مدرسه ام تعطیل شدم. تنها چیزی که از اون روز یادمه جیغ و داد و صدای پا بود. مامان مثل یه فرشته نجات این بچه رو از بیمارستان به خونه اورد اما هیچوقت فکر نمیکردم خودش بخواد فرشته مرگ بشه.... فکر کردم میتونم اون روز رو فراموش کنم ولی اون اتفاق شروع داستان جدید زندگی من شد. داستانی که من هیولاش بودم و فرار کردن توش بی معنا بود. فکر کردم با قدرت میتونم دوباره عادی زندگی کنم و با همه چی رو به رو بشم اما نه جنگیدن نه زندگی و نه ازادی اونجا معنی نمیداد. من باید تقاص چیزی رو میدادم که منو مجبور به انتخابش کردن.... ༄♥︎~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~♥︎༄ +یه درد کوچولو داره +اوهوم یه درد کوچولو بعدش میخوابم مامان "بعدش میخوابی... برای همیشه؟؟ دیگه بیدار نمیشی؟؟ دیگه بیدار نمیشه"