پسر ریز جثه چهار دست و پا بر روی عرشه نشسته و مشغول سابیدن تخته چوبها بود که ناگهان تمامی افراد به جنب و جوش افتادند. بادبانهایی برافراشته بر روی عرشه سایه انداخته بودند. لویی سرش را بلند کرد و از جا برخاست. مردی در حال دویدن به او برخورد کرد. ادوارد شمشیرش را کشیده بود. بند انگشتهایش از شدت فشاری که به علت ترس بر دسته شمشیر وارد میکرد سفید شده بودند... •Larry 💫 •Ziam 💕 خب این اولین داستانی هست که دارم مینوسم. اصولا هیچ ریدر یا... ندارم😂حالا انشالا بعد از این داستان یسری ریدر پیدا میکنم🙃اگه که خوندید چپترا رو برام کامنت بذارید یا ووت بدید اگ ه خوشتون اومده بود. اگرم خوشتون نیومد بهم بگید چرا...؟ دوستون دارم💋💫 |•Freyja💞All Rights Reserved