_ چیزی شده نامجون شی ؟ الان و زیر این بارون ؟ اینجا ؟ دختر همونطور که چشمهاش از شدت ضربههای بارون خط شده بود گفت و با دست به خونهاش اشاره کرد. + میدونی چرا اینجام ؟ دختر گیج بهش نگاه کرد.. خب الان دقیقا همین سوال لعنت شده رو ازش پرسیده بود دیگه ! _ خب منم همین رو ازت پرسیدم نامجون شی.. چرا اینجایی ؟ + چون تو میتونی همه چیز رو درست کنی ! + زندگیم ! دختر با چشمهای گیج و نبضی که نمیزد به مرد خیره شد ! کلمههارو گم کرده و کلنت گرفته بود.. _ چ.. چی.. زند.. زندگیت چی..؟ با بدبختی جملهاش رو تموم کرد که با حرفهای مرد، نفسش هم برید. + زندگیم بهم ریخته آرا ! امیدوارم بخونین و دوستش داشته باشین:) _boyxgirlAll Rights Reserved