این نمیتونه عشق باشه، نه؟ حسی که باهات همچین کاری رو کنه، نمیتونه همونی باشه که قراره دنیا رو برات قابل تحمل کنه، پس نبوده. مامان من خیلی درد دارم؛ اونقدر که با چسب زخمهای کیوت و بوسههای شفادهندهت هم آروم نمیگیره. نفرت توی قلب همهتون داشت نفس میکشید و آخرش، رگههایی از هر کدومش به من رسید و نابودم کرد. میشه دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟ قول میدم این آخرین باره که اینجوری حرف میزنم؛ فقط قبل اینکه همهچی عوض شه، یه چیز بهم بگو که خیالم رو راحت کنه. - چیزی که بین من و اون وجود داشت، عشق نبود؛ نه؟All Rights Reserved