وییینگ تازه متوجه چهره ی بیمار لان ژان شد. رنگش پریده بود و خسته به نظر میآمد. «با خودت چیکار کردی؟ من چند روز مرده بودم تو چرا به این روز افتادی؟» لان ژان بالاخره به حرف آمد و گفت:چرا انقدر دیر؟ چهره ی وییینگ سردتر از قبل شد. «من دیگه نمی خواستم این زندگی و ادامه بدم. تو مجبورم کردی برگردم.» قسمتی از پارت ۳۱ اول از همه این بگم رمان استاد تعالیم شیطانیه با کمی تفاوت در شخصیت ها و روند داستان اصلی👌 علامت 🔞 نمیزارم که الکی خواننده جذب کنم😂😂اشتباه نکنین این داستان اسمات نیست. از این رمان توقع نداشته باشید که هر پارتش یه صحنه پورن داشته باشه. چون نداره❌ هدف من نوشتن یه رمان مثل نسخه ی اصلی بود هرچند می دونم زیاد موفق نبودم. این اولین رمان من تو واتپده امیدوارم بقیه خوششون بیاد.