«زمانه از مدار خود به در گشته و آه، چه رنج و شکنجه ای من برای آن زاده شده ام تا آن را باز برجانهم»🌙🥀 مقدمه: درحالی که صدای رگبار و اصابت گلوله به درختان سکوت شب میشکست آن دو پشت کلیسا پناه گرفته بودند. ″شاید الان موقعیت مناسبی نباشه...باید یه چیزی بهت بگم ولی قبلش میخوام بدونی هر اتفاقیم بیوفته کاری میکنم که تو بتونی نقشت رو عملی کنی!″ آلبرت خندید و درحالی که خشاب تفنگش را پر میکرد گفت″کمتر از این هم ازت انتظار نمیره سرهنگ...″ ″آل...گوش کن...من...″ -نویسنده: سایکو- وضعیت: درحال آپدیتAll Rights Reserved