شفق قطبی~ انگشت هاش رو روی قلب پسر متوقف کرد و نگاهش رو به چشم های گیج فرد مقابلش داد. -اونها انقدر بالا میاند تا به اینجا برسند. بعد از دیدن حال خوبت کوله بارشون رو اینجا میزارند و شروع میکنند به پخش شدن توی قفسه سینت و حرکت کردن به سمت گردنت. کم کم رگ های نازک و سفتشون رو مثل طناب دار دور گردن نحیفت حلقه میکنند و با یه صدای خوشحالی دم گوشت زمزمه میکنند... صورتش رو جلو برد و جوری که نفس هاش گوش پسر کوچیکتر رو قلقلک بده زمزمه کرد: -"حالا نفس بکش بکهیون!" ¤¤¤¤ -هر وقت که میخوام گریه کنم یا خودم رو خالی کنم، متوجه میشم انقدر دلیل دارم که بینشون سردرگم میشم پس همه اون دلایل رو کنار میزارم و اشک هام رو پاک میکنم و به زندگیم ادامه میدم..میدونی کوک مشکل من اینه که از همون اول بلد نبودم احساساتم رو بروز بدم و الان توی این سن، با یه کوله باری از بغض که پشتم صف کشیدن و منتظر تخلیه شدنند، جلوت نشستم و هیچکاری از دستم برنمیاد! -من یه ایده دارم..سرت رو بزار روی شونم و چشم هات رو ببند و از اول به اون دلایل فکر کن.. من تا صبح هم توی همین حالت میمونم، فقط اون تیله های خوشگلت رو زیر پلک هات مخفی کن و بغض هات رو یکی یکی بنداز توی صف..من کنارتم نترس! ¤¤¤¤ اطلاعات فیکشن رو میتونید توی chapter0 مطالعه کنید☆All Rights Reserved