گونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با ملایمت فک مرد را میان انگشتانش فشرد و به سمت خودش برگرداند بار دیگر عاجزانه درخواست کرد بهم بگو....چرا نمیخواستی بدونم هنوز ازنگاه کردن به چشمان کشیده و خمار پسرک امتناع میکرد صدایش گرفته بود و لحنش کمی حق به جانب به نظر می آمد تو هیچوقت عاشقم نمیشدی ..... نمیخواستم ...از دستت بدم.... بار دیگر چشمان خمارش پر شده بود اشکهایش به آرومی پایین می افتاد بغضش را فرو داد حتی...حتی با اینکه میدونستی داری عذاب میکشی!!؟ مستقیم در چشمان غمبار پسرک خیره شد میخواستم هر طور شده کنارم بمونی ...به هر قیمتی....