دوید سمت اولین کوچه ای که چشمش بهش خورد ولی شانسش خوب نبود کوچه بن بست بود ، فردی که تا اینجا داشت دنبالش میکرد با پوزخند نزدیکش شد " بدن خوبی داری کوچولو " ریور گریه اش گرفته بود با اینحال نمیخواست خودشو ببازه دستاشو مشت کرد " نزدیکم نشو " مرد پوزخند زد و بهش نزدیک تر شد " از چی میترسی کوچولو ، من که کاریت ندارم " قلب ریور رسما داشت مثل گنجشک میزد " لطفا .... لطفا بهم آسیب نزن " گریه اش شدید تر شد ، نمیدونست جمله ای که گفته بود چیش تحریک بر انگیز بود که باعث شد مرد بهش حمله ور شه . و اون آخرین باری بود که تونست آسمون رو ببینه... ~~~~~~~~~~~~~~~ تمام کارکترا ساخته ذهن نویسنده است .