↜از تجربههای کوچیکی که د اشت میدونست که احساسات چیزی نیست که به راحتی از بین برن. همیشه اون گوشه نشستن و منتظرن تا موقعی که اصلا دلت نمیخوادشون بهت حمله کنن. و برای جونگکوک این تجربه همین الان بود. همین الان که داشت یه دختر رندوم رو توی کلاب موردعلاقهاش به فاک میدادー و تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه هوسوک بود و هوسوک. بودن با هوسوک چطوری میتونست باشه؟ حس دستهای پسر بزرگتر روی تنش چه حسی داشت؟ چه حسی داشت اگه توی گوشش براش شعر زمزمه میکرد؟ احساساتش به جونگ هوسوک واقعی و حقیقی بودن و فراموش کردنشون غیرممکن. و شاید هم، نمیخواست که فراموش کنه. Written by @boywithmin on Ao3All Rights Reserved