خلاصه : کیونگسو به کافی شاپی که محل قرارشون بود رسیده بود و وارد شد. باید باهاش روبرو میشد ... این پنج سال کافی بود. وارد که شد بکهیون متوجهش شد و صداش زد: "کیونگسو بیا اینجا" چانیول به سرعت از جاش بلند شد و بهش خیره شد. باورش نمیشد که خودش بود. خواب بود یا واقعیت؟ چجوری باور میکرد؟ بعداز این مدت... چرا برگشته؟All Rights Reserved