[Completed] در آن هیاهو، در میان بازماندگانی که به دنبال جسد خانواده خویش بودند توانست چهره ای آشنا را ببیند. چهره ای که خاک گرفته بود اما از میاد غبار دیده میشد.او خیرجان بود، خواهر بزرگتر نوری که قبل از تیر خوردن برادر کوچکش توانست نجاتش دهد و صدای نوری می آمد که میخواند بر فراز آسمان زیبا ء بولان در کنار دریای گرم ء مکران زیر باران های خیس ء سروان در برف های سرد ء تفِّتان مرا با خود ببر خیرجان تو منا گوں وت ببر خیرجان