«اِکو» تکرار! تکرارِمرگِ وجودِ بی تکرارش تو لحظات متوالیِ زندگیش،هیچوقت تکراری نمیشد! از تمام عالم، یه فضای کوچیک به اندازه آغوش "اون" رو می خواست و همون براش ممنوعه ترین بود. . . . . . نفس عمیقی کشیدو با صبوری و صدای آروم تری ادامه داد. -مثل همیشه با هم حلشون میکنیم پس ازم فاصله نگیر!دور نشو!فرار نکن! مهم نیست اون مشکل کوفتی چیه با من ازش عبور میکنی. شمرده شمرده ادامه داد -من...ازش...عبورت...میدم. دستشو کشید و دوباره سمت حموم رفتن.اینبار مقاومت نکرد،صدای غر زدنشو در حالی که دمای آب و تنظیم می کرد می شنید،اجازه داد وان پر بشه. . . . . . قطره های عرق روی ستون فقراتش سر می خوردن.فشار عصبی داشت از پا درش میاورد اما تغییری توی صورتش ایجاد نکرد.به صورتش خیره شد. -می دونی در آخر به اینجا میرسی ولی هر دفعه تکرارش میکنی. "عوضی"خطاب بهش،تو دلش گفت. سعی کرد صداش نلرزه. +و هر بار به این نتیجه میرسیم که من راست می گفتم.غیر از این بوده؟ کمی روی مبلش جا به جا شد و به نشونه نه سر تکون داد. -حرفات دلیل خوبی برای اعتماد کردن نیست پارک. با دست به خودش اشاره کرد. +بدنم چطور؟اون می تونه دلیل خوبی باشه. نگاهی به سرتا پاش انداخت. -باید ببینم... با اشارش،افرادش به سمتش اومدن.ناخداگاه دستاشو مشت کرد و محکم ایستاد.چرا عادت نمی کرد؟چرا نجات