نزدیک صبح بود ، اما هوا تاریک . بارون به تازگی قطع شده بود . زمین خیس و خیابانها خلوت بود . به کوچه مورد نظر رسید . بن بست بود . چراغی وسط روشن بود و نورش به آخر نمیرسید . با تردید وارد کوچه شد . فردی در تاریکی به سمتش قدم برداشت . قدمی عقب رفت و بلند گفت :(( همونجا که هستی وایسا !)) شخص نیشخندی زد و پشت مرز نور و تاریکی ایستاد . Writer : Black Pearl(CC) Attrib. NonComm. NoDerivs