👥 پایان فصل اول. شروع فصل دوم. شده تاحالا چشم بازکنی و حس کنی تو جایگاه خودت نیستی؟ من چنین حسی داشتم. وقتی چشم باز کردم دیگه پسر بابام نبودم، دیگه لازم نبود هر روز صبح کوله پشتی قرمز رنگم رو روی دوشم بندازم و به طرف مدرسه حرکت کنم. دنیای جدید، زندگی جدید، خانواده ی جدید... ولی یه چیزی سرجاش نبود؛ با چشمهام برادر مهربونم رو میدیدم و از داشتنش خوشحال بودم اما وقتی سیاهی شب روی تن و بدن اتاقم خیمه میزد، خاطرات خاکستری رنگی که به دست فراموشی سپرده بودم هجوم کوبنده ی خودشون رو شروع میکردن اون لحظه بود که حس میکردم یه چیزی سرجاش نیست! اون یه چیز... شاید هویتم بود؟ - فلیکس بنگ. " _میشه اینجوری نخندی؟ باعث میشه قلبم درد بگیره...من دلم میخواد لبخندات پر از حس های قشنگ مثل پر زدن پروانه ها تو یه روز افتابی باشه. _ پروانه های من خیلی وقته که توی پیله گیر کردن..." 𓂃𓏲࣪ .˖࣪១ "انهدونیا یعنی از دست دادن علاقه و لذتت به تمام کارهایی که روزی دوستشون داشتی؛ این احساس که دیگه اهمیت نمیدی." -Anhedonia Couple : Changlix / Chanho Genre : Romance /Angst / Mysterious / psychologic ●●●● خلاصهی فصل دوم: مینهو و کریس به همراه دنیل و هیونجین برای ازدواج به ایتالیا رفتن، چی میشه اگه خیلی اتفاقی پاشون به مافیای ایتالیا باز بشه و راز مخفی دنیل لو بره...؟