_ لوهان شی این آخرین چیزی بود که شنیدم ... و دستایی که روی دستام حس کردم ...و نفسی که صورتمو گرم میکرد وقتی چشامو باز دوباره توی اتاقی بودم که توش زندگی میکردم ... زندگی... چ واژه زیبایی واژه ای که هیچ کس قدرشو نمیدونه ... اما خیلی وقته زندگی نمیکنم ... اینجا زندانی شدم ... برای کدوم کارم ... خودمم مطمئن نیستم ... به اطرافم نگاه میکنم ... به امید اینکه شاید یه چیزی اینجا عوض شده باشه دیوارهای خاکستری تیره مثل یه قبر منو توی خودشون حبس کردن ... یه هواکش دقیقا زیر سقف این تنها منبع نوریه که من دارم ... یه تخت فلزی که شبای پر از تنهایی و سردمو سرد تر میکنه ... یه پتوی کهنه و رنگو رو رفته که مثل منه ... منی که قلب و ذهنم کهنه شده و رنگ از زندگیم بیرون رفته ... یه بالشت سفت که یادم میندازه من لیاقت هیچی رو ندارم ... یه روشویی که معلوم نیست آخرین بار کی تمیز شده ... مثل چشمای من که خیلی وقته ناراحتی از روشون شسته نشده ... یه میز و صندلی چوبی که من روش غذا میخورم ... غذا ... غذاهای اینجا مزه ی آب میدن ... حتی طعم یه سوپ معمولی رو هم فراموش کردم ... و یه دفتر که تازه به دکور قفسم اضافه شده ... دنبال دمپایی هام میگردم پایین تختمو نگاه میکنم ... پیداشون میکنم ... دمپایی های سفید رنگ که چند سایز واسم بزرگن ... میرم سمت قفسه و اون دفترو برمیداAll Rights Reserved