زنگ تایمر لعنتی با چشاشه نیمه باز سمت گوشیش رفت که افتاب خوابشو نپرونه.تایمرو قطع کرد و فکر کرد یکم دیگه بخوابه بعد از چند دقیقه غلت زدن رو تخت و احساس عذاب وجدان و زدن زیر قول خودش به خودش بلند شد وزیر لب ناسزا گفت.بعد از اینکه دست و صورتشو شست کورن فلکس شکلاتیشو با شیری که تو یه کاسه یه صورتی رنگ بود قاطی کرد. همینطور که داشت صبحانشو میخورد استرس وجودشو کرفته بود و همش داشت فکر میکرد میتونه امروز موفق شه یا نه. روزایه خیلی سختیو بعد مهاجرت گذروند و خوده مهاجرت برای یه دختر وابسته ای مثل اون خیلی سخت بود در کنارش مشکلاتم شروع شد.بعد از اینکه به نیویورک اومد فهمید برای این درس و زندگی بدنیا نیومده،اون نمیخواست یه دکتر یا یه وکیل باشه حتی نمیخواست یه فرد مشهور باشه با اینکه خیلی برای مشهور شدن خوب بود.اون فقط یه زندگی شاد و ساده میخواست اینکه صبح ها بره سرکاریکه با عشق کار کنه نه با زور یا اروزیه حقوق بزرگ اخر ماه،بعدشم با دوچرخه اش وقتی غروب شده و کارش تموم شده تو خیابونای منهتن جریان زندگی و حس کنه.البته که یه باد ملایم و یه دختر جذاب که بهش چشمک میزدم کنارش میخواست اما خجالت میکشید این جزییاتو حتی به خودش بگه.ولی بعد دوباره فکر کرد اونقدراعم به یه شریک زندگی یا هرچی نیازی نداره اون فقط چندتا دوAll Rights Reserved
1 part