تهیونگ نگاهی به پسر کوچک متعجب جلویش انداخت . چشم هایش درشت شده بود و خشکش زده بود . تهیونگ از وضع پسر خنده ی کوتاهی کرد :« اوه ببخشید اقا .. اینجا منزل اقای پارکه ؟» جانگ کوک که سعی در کنترل خودش و واکنش نشان ندادن به صدای زیبای مرد روبرویش بود گفت :« ا..ا-اره ... » ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنود ، بـه دخترش میگوید: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترش تهگوک یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. پسر بدون مکث جمله ای که دلش را لرزانده بود گفت :چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! تهگوک مطمینا فکر کرد پدرش دیوانه است ! ورژنی از داستان پست چی نوشته ی چیستا یثربیAll Rights Reserved